.jpg)
گويند صاحبدلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران همه او را شناختند؛
پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد. او پذيرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست ونخواهد مرد، برخيزد!
كسى برنخاست.
گفت: حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!
باز كسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد.....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0